بهنام خدا
وقتی با وجود اکراهِ پدرم، عوضِ ریاضی، گرافیک خوندم، میخواستم کاریکاتوریست شم. اون موقع عاشق کارتون و کاریکاتور بودم و تو سنِ این روزهای فاطمه بانو، هدفِ زندگیمو پیدا کرده بودم؛ سفت و سخت.
میخواستم کاریکاتوریست شم ولی وقتی یهو افتادم وسط دنیای بینهایت رنگها، اصلاً فراموش کردم واسه چی رشته گرافیک رو انتخاب کردم. جادهای که توش پا گذاشته بودم، خودش منو آورد اینجایی که الان هستم.
خواستم اینو بگم: وقتی دست و پا زدم زبونتو یاد بگیرم، فقط میخواستم بگم «إنّی أحبّکــ». همه هدفم همین بود. ولی وقتی افتادم وسط دنیای بینهایت نورها، یهو گم شدم. یادم رفت کیام و کجام و یادم رفت چی میخواستم بگم. واژه واژه رو خودت، با دست خودت، توی دهانم آب کردی و قدم قدم منو کشیدی به اینجایی که الان هستم.
اختیارم تا همونجا بود که تو رو خواستم؛ تو رو بی برو برگرد...
میشه منو برسونی اونجایی که جز تو رو نخوام؟
...............................................
پ.ن: خواستم بگم من به دیدن تو از دور قانعام جانا، ولی... تو کریمی.
بازدید امروز: 140
بازدید دیروز: 117
کل بازدیدها: 584928